جهنم همینجاست… که هنوز تلفنم که زنگ میزند، فکر میکنم تویی.
چرکتاب
معذّبِ مذهبم؛ اگر نه، بلاتشبیه، تلاوت بود آن نفَس کشیدنِ شما. گلپا هم آنجور نمیخواند. آنجور که زیرِ گوشِ ما نفس میکشیدی.
قرآنِ شاهی داشت به هامشِ همایونی. پشتِ جلدش خودِ میرپنج دو سه خط قلمی کرده بود به پاسِ نوکریِ قدیم. ورق که میزدی، گوشهی بالای مصحفِ نهصد و بیست و سه، خوشخط نوشته بود رسیدهام به بیستوسهی نه. تولدت شده زری.
زنش بود. خودش میگفت دورهی کشفِ حجابِ رضاخانی، وقتی هنوز خاطرخواهی به وصلت نچسبیده بود، شنبه به شنبه یک حلب روغنِ کرمانشاهی سُر میداده به سرکردهی قزاق، محضِ خاطرجمعی که دستِ اجنبی به پرِ چادرِ زری نرسد. میرآبِ باغش میگفت وقتی تعریف میکرد، به «زری» که میرسید شُل میگفت. واسه خاطرِ بغضش.
قصهی قبلِ زری از سنوسالِ ما رد بود. از دردِ کمر افتاد مریضخانه، همین اهریِ اولِ دربند. به ماه نکشید. مالِ کلیهش بود. جنازهش را خودِ اسفندیارخان وسطِ باغ شست. تا آنوقت هیبتش اینجور نبود؛ یعنی ما ندیده بودیم. از همان صبحی که گفت درِ باغ را سیاه بزنند، از سرِ تختِ روی حوضِ باغ که به نعشِ زری آب میپاشید، کمرش تا ماند، عصا شد قوهی پاش، تا مُرد.
سپیدهنزده دستنماز که میگرفته، سر میگردانده به تختِ پردهدارِ منبتِ گوشهی ایوان، یواشی میگفته صبحت بهخیر زری. امروزِ هفتادوهفت، میرآبِ باغش گفت واسه نماز پا نشد. گفت آقا یک خندهای به لبش ماسیده بود، پنداری آنوقتهاست، زریخانم خدابیامرز هم هست.
از دلتنگی که حرف میزنم، حرفِ شبانههای جوانی نیست. یعنی هنوز… چشمِ مستِ خوابِ شما را دلم میخواست.
تو که خاطرت هست…
رفته باشی.
رو به ما کردی و چرخیدی و دستارِ سرت ول شد و افتاد و دلت باز شد و سبزِ نگینِ سرِ آویزِ گلویت، چشمِ مرغابیِ مردابِ دلم شد.
تو نگاهت جنسِ وسواسِ نجابت، خندههای الکی، دلبرکی. من ولی آ…خ، هنوز عاشقِ آن عشوهی خندانِ تو هستم.
ما که بی دانه بندِ دامِ شما گردن گرفتیم. ما به جهنم! دَم دادهایم به تنهایی، بخور میگیریم.
آن حوالی که خوشی، کسی هست سر بگیرد به ابرِ بهار… که نبار، رفتنش سخت میشود؟
اگر رختِ خدایی برِ ما بود، دو خط هم گوشهی کتاب مینوشتیم رفتن معصیت است، و هُم لایَدرِکون… یا هرچی.
دو سال شده، کم و زیاد، از ما بریدهای، اثاث بردهای خانهی وصال.
من هنوز دربندم، نزدیکِ قبرستان.
تو خیال کن رفتهای. خیال کن شلنگبهدست، آبگرفتهای پشتِ عاشقی، به زورِ شَستِ پیر از نمِ آب، سراندهای تا لبِ چاهک. من که میدانم این غبارِ مقیمِ تمامِ زندگی، خاکِ مانده از جای پای توست، باز هرکه سراغ گرفت، سر کج کردم سمتِ پنجره که یعنی رفت. تو خیال کن رفتهای.