هیچکدام از فیلمهای «وُنگ کار وای» بهاندازهی اینیکی، فیلمِ «ناامیدی» نیست. هیچکدامشان اینقدر فیلمِ «رفتن» نیست؛ ولی در بساطی که فقط سحرش را غروب میکنم، غروبش را سحر، سفارشِ مضحکِ تکراریِ «به دَرَک که رفت»، دوای درد نیست. پذیرفتنِ حقیقتِ رفتن، این دموکراسیِ مچاله شده در حقِ انتخاب، برای روزگاری که روانشناسانه نمیشود زندگیاش کرد، تفِ سربالاست. برای همینهاست که یادم مانده «تارانتینو» شیفتهی این فیلم بود. اینها قصهی عاشقیِ پلیسهاست، نه منی که تمامِ قدمهای بیتو را شمردهام.
اصلاً حرف از قوام نیامدن فیلمِ آقا نیست. حرف از متن ترانههایی که دستِ این تکههای از هم سوا را گرفته، پلهپله میبَرَد بالا نیست. کاری ندارم به آن تأکیدِ موذیانهاش به کفشهای تمیزِ پاشنه بلندِ خانمها؛ به آن سه خط دیالوگِ شیکی که داشت و میشد نوشت و حظ برد از کمالاتِ آقا. همان اوایلِ پیش از غروب وقتی حرف از فروشِ دور از انتظارِ قصهی آن یکروز بود، طرف درآمد که این مردم دوست دارند عاشق باشند. یا همچین چیزی. چهطور سالادِ سرآشپزم را سفارش بدهم، خیال کنم به دَرَک که رفت؟ فیلمِ آقا… فیلمِ بدی نیست؛ ولی تو حواست باشد، من نِشستهام پای پاییزِ پُر کلاغ، بلکه بیایی.
سينما
پیریِ شمایی که آن پشت ایستاده بودی، از همهجای این جوانی بدونِ جوانی پیداست. تجربهات، خندههایت، میلِ به خوابِ نیمروز و اینکه آن روزها حوصله نداشتی. خمودگی و ملال و کشداریِ مدام، همهی ارثِ ما بود از سنوسالِ شما. یکبار دیدنِ فیلمتان هم هیچ افاقه نکرد. گیرم بعدِ تماشای دوبارهاش، مثل شاهِ قجر زیر لب گفته باشیم: نات بد… نات بد… .
اینکه شما یک قصهی تکهتکهی بد را خوب ساخته باشی، امتیاز نیست پدربزرگ. هورا کشیدن هم بر نمیدارد. یک فیلمِ بد را خوب ساختهای. صفحه به صفحهی کتاب را ورق زدهای، فرستادهای کلاکت بزنند بهاسمِ سینما. پیریِ آقای ما از همان روزی باورمان شد که دوهفتهای گذشته بود و هنوز حافظ میخواند بهجای هزار و یک شبی که از بر بود. برای نوههایت شعر بخوان؛ قصههای تو فقط خوابشان را آشفته میکند.
جوانی بدونِ جوانی فیلمِ عصرِ جمعه و پنجشنبه شب نیست. فیلمِ آخرِ وقتِ یکشنبه است؛ یکشنبهای که پیاده رفته باشیاش. برای آدمی که سینما را با سیگارِ ضمیمهاش دوست دارد، فیلمی که دلت را نبَرَد یک پُکِ دیگر بزنی، مزخرفیاست در مایههای محاکمه در خیابانِ رفیقمان. فیلمِ آقای «کاپولا»، همچین بود برای ما و آن پنجشنبهی لعنتی.
آقای فرهادی عزیز!
گیرم زیاد هم جای آبروداری نباشد این فستیوالِ برلین؛ گیرم هنوز هیبتِ سردِ سیاستزده و بدسلیقه داشته باشد؛ ولی میشود خاطرش را خواست، بهخاطرِ دربارهی الیای که شما ساختهای.
خرس نقره را بگذار زیر بالشَت، مبارکت باشد! سینمایی که توی گندهترین اتفاقش، «تهمینه میلانی» را برای سوپر استار نامزدِ بهترین کارگردانی میداند و جایزهی ویژهاش مالِ «مسعود دهنمکی»ست برای اخراجیها۲، سهمی از این اعتبارِ شما ندارد. شمایی که بهتر از هرچه مادربزرگ، بلدی قصه بسازی، قصه بگویی، خرس نقره مبارکت باشد.
گاو را که ساختید، خیلی بیشتر از اینکه فیلمِ خوبی باشد، فیلمِ مهمی بود. حتا بیشتر از اینکه بشود دوستش داشت. ولی این نئورئالِ موزیکالتان چنگی به دل نمیزند استاد. برای مهمشدن هم فقیر است.
گنگستر امریکایی را یادتان هست؟ اولش میگفت: «بدبختی اینه که مملکت بزرگ شده؛ دیگه نمیتونی راهتو پیدا کنی.» پنداری حکایتِ سینمای وازدهی ماست. دلم میخواست یکی دستِ شما و «بنیاعتماد» و جاماندهها را میگرفت، میبُرد، میچرخاند، خیالتان راحت میشد که بچه مدرسهایها هم حالیشان است اعتیاد چیز مزخرفیاست. عواقبش را هم بلدند. ولی این بساط یکجور آویزان شدن است استاد. عینِ مرخصیِ ساعتی. تفریحشان نیست که من و شما تقبیحش کنیم و کار تمام شود. نمیشود با عیبِ منافاتِ شریعت و موسیقی وصلهاش کرد.
شما که اینقدر مفصّل شیشهی مشروب را دستِ آدمت نشان میدهی، حق بده که مجلس تار و تمبک و باده و بنگ، مختصاتی دارد که اینشکلی نیست. یک ماهیّتِ همهجایی دارد که با خطِ چشم و مانتوی کوتاه و روسری رنگی، نمیشود درش آورد. نمیشود سینماییاش کرد. وقتی زورِ صدایت نمیرسد داد بزنی، شکلک درآوردن چارهی فاصله نیست.
ارادتِ شما به ساز و صفای صدایش قبول. ولی اینجا که من زندگی میکنم کسی برای عروسی پسرش، مطربِ مستِ سنتوری نمیآورد. اگر جاز و لیزرشو درکار باشد، مهمانش روی صندلی نمینشیند کلّه تکان بدهد. به چیزی پیلهکن که بتوانی نشانش بدهی. چه میدانم! برو زیرِ نور ماه بساز. عبا و عمامه، حاشیهاش حوزه و حجره و جوشنکبیر است؛ با ممیزی ندار.
این هفت قدم رو به قبله… که اصلاً اگر نئورئالیسمی هست، با شما قدکشید. ولی برای منی که میدانم آنقدر سینما بلدی که دایرهی مینا بسازی، اینیکی جایی برای هورا کشیدن و کفزدن ندارد. دههی شصت تمام شد استاد. الآن «ب.ام.و» دمدستیترین شکل پولدار جلوهدادنِ «آدم بده» است. ولی شما راست رفتهای سراغِ همین. دخترک را سوارش کردهای که وسطِ کوچههای باصفای بالای شهر، پشتِ همین ب.ام.و از شوهرش آدرس بپرسد؛ ببیند ای دلِ غافل…
فکریام این حرفهای بیات چه داشت که اینهمه سال دغدغهاش را داشتید؟ دربهدر پیِ مداد گشتن و سوسیس لقمهگرفتن و مُرده سواکردن چه داشت؟
آقای «ده نمکی» سلام. مرا یادت هست؟
کجایی حاجمسعود؟ دستبردار! به چی دل خوش کردهای مرد؟ فروش یکونیم میلیاردیِ مزخرفِ خندهداری که ساختهای، یک سوءتفاهم بیشتر نیست. جامعهشناسی هم لازم ندارد. این مردم خستهاند؛ همین.
اینکه SMSهای دو سال پیش را دوباره برایشان تعریف کنی و بگویی من خودم خیلی از این اتفاقها را توی جبهه دیدهام، از تو روشنفکر نمیسازد. تو «مخملباف» نمیشوی. «آوینی» هم نمیشوی. من و تو به آن گذشتهای که فراموشش کردهایم، سنجاقیم. گیرم ده سال از آن وقتی که ترکِ موتور مینشستیم گذشته باشد.
روزگار عوض شده رفیق. وبلاگ مینویسی… عینکِ ریبن میزنی… مبارکت باشد! اما سرِ جدّت با آن ژستِ مضحک جلوی کتابخانه عکس نگیر. میفهمی که، حالِ آدم بد میشود. فکرش را بکن! مثلاً تو هم «دلتنگیهای نقاشِ خیابانِ چهل و هشتمِ» سالینجر را خواندهای!؟
راهرفتنِ پنگوئنها را که تماشا میکنم، حرصم میگیرد. آنقدر سلانهسلانه راه میروند، انگار تمام آسمان و زمین را یکجا بالاکشیدهاند؛ کارِ مهمِ دیگری هم باقی نمانده.
کم نصیب میشود که دوتا مستند را پشتِ هم ببینم. غالبِ مستندهای جانوری، گاهی آنقدر شکل هم از آب درمیآیند که رغبتی برای تماشای دومی نمیمانَد. اما رژهی پنگوئنها* حکایتش فرق میکرد. کلی فلسفه پشتش داشت که فکر و خیالش، موقع تماشای آنیکی هم کنارم نِشسته بود. سخت باور میکنید که این سرزمینِ سرد، با آقابالاسرهایش اینقدر کجخلقی کند.
قطب همینجوری که نگاه میکنی، مثلِ یک ساتنِ سفیدِ خیس، افتاده تهِ دنیا که خشک شود. کسی هم کاری به کارش ندارد. اما آقای توی فیلم دومی میگفت سرمایش تا شصتدرجه زیرِ صفر هم میرسد؛ یعنی شده که برسد. آنجا فلسفهی زندگی، دخلی به اندیشههای شیکِ هگل و نیچه و شوپنهاور و باقیِ رفقا ندارد. جانکندنِ این زبانبستههاست، برای جان بهدر بردن از این جهنم!
حُسنِ بزرگِ فیلم این است که خوب ساخته شده. هیچجایش کج و راستیِ دوربین و ضربآهنگِ تدوین و این داستانها حواست را پرت نمیکند. برای فیلمهای اینمدلی، کمچیزی هم نیست. حسِ زندگی در بیشتر این مستندها فقط مالِ لاشخورهاست؛ باقی بالاخره تا آخرِ قصه یکگوشهای سَقَط میشوند. اما رژهی پنگوئنها حواسش به زندگیِ بقیه هم بوده. گفتارِ خارج از قاب را گذاشته برای پنگوئنها. روایتِ آنهاست. مهم نیست کسی این کار را میکند یا نه؛ آوانگارد هست یا نه؛ مهم آن امیدِ موهومیاست که شکل میگیرد و یادآوری میکند شاید بد نباشد فردا هم برای صبحانه بیدار شوی.
* لوک ژاکه، ۲۰۰۵
خیلی وقت است که دیگر باب نیست اولِ یادداشتی که بر فیلم مینویسند، حکم صادر کنند. سربسته یک غمزهای میآیند، جوری که قضیه لو نرود. آسمان و ریسمان بههم میبافند بلکه از لابهلایش درز کند، خوب بوده یا نه. دل و رودهی فیلم و فیلمنامه و نبیره و ندیدهی سازندهاش را میریزند روی کاغذ، از بایدها و نبایدهای سینما هم آنقدری که بلدند لای دستش میزنند؛ یکپاره از شعرِ «شاملو» اولش؛ دو سهتا اسمِ فیلمِ پدرمادردار وسطش؛ یک جملهی باکلاس عاقلانه هم آخرش.
گفتم که بدانید این قصهها را میدانم. اما یک بوسِ کوچولو فیلمِ مزخرفیاست. آسمان و ریسمان هم لازم ندارد.
یادم هست روزی که جنازهی «کاوه گلستان» را آورده بودند، «بهمن فرمانآرا» هم بود. با آن فیگورِ روشنفکرمآبش بیشتر از همیشه شبیهِ «آلفرد هیچکاک» بهنظر میرسید. بالاسرِ میّت کنارِ «عباس کیارستمی» ایستاده بود؛ کراوات هم داشت. آن روز، سینهی قبرستان، راحت میشد بینِ جماعتی که آمده بودند، فرنگرفتهها را از بقیه سوا کرد. آنهایی که بعد از پدر، خانهی پدری را کوبیدند و پاساژ درآوردند و حالا با پولش مسافرِ آشنای فرانسهاند. آدمهایی که هیچ معلوم نبود افسوسی که چانههایشان را تو برده، بابتِ مرگِ کاوه گلستان است یا زندگی ما جهانِ سومیها در این خرابشدهی بیصاحب! مشکلِ من هم با همین آدمهاست. همین هایی که دو سالِ دیگر، وقتی سنوسالشان هم بهاندازهی ظاهرِ اتوکشیدهشان غلطانداز شد، میشوند «استاد».
حالا هم هرچه حواسم را جمع میکنم، چیزی از این هجویاتِ روی پرده دستگیرم نمیشود. از فیلمِ آقا. خدا «گلشیری» را بیامرزد! شاید اگر نبود، خیلی اتفاقها نمیافتاد. «شازده احتجاب» را کسی نمینوشت؛ فرمانآرایی هم خودش را بهنام گلشیری سنجاق نمیکرد. یک شازده احتجاب ساختن که اینحرفها را ندارد. کارِ خودت را بکن. به ابراهیم گلستان و «دیوید لینچ» هم کاری نداشته باش. دستکم تا وقتی که اعتبارت از قدِ آن کراوات بیشتر شود.
این واژهی «Heaven» همیشه و همهجا هم معنیِ «بهشت» نمیدهد. عنوانِ فیلمِ «الیور استون»، خارج از بابِ سلیقه و دیدگاه مترجم/مؤلف و اینجور چیزها، معصیت دارد اگر «بهشت و زمین» ترجمه شود.
فیلمنامهی آسمان و زمین، برداشتِ استون از دو کتابِ بیوگرافیکِ «وقتی آسمان به زمین آمد» و «دخترِ جنگ، زنِ صلح» است که روایتهای «لی هِیسلیپ» از جنگِ ویتنام و روزگارِ بوی باروت گرفتهی یک زنِ شرقیاست. مرورِ روزهای پیش از جنگ که یک دخترِ جوانِ ویتنامی بود، تا امروز که با شوهرِ امریکاییاش به ایالاتِ متحده آمده و یک بانوی امریکاییست.
«الیور استون» آدمِ جالبیست. این جالبی که میگویم، هرجور معنا کنید در چارچوب شخصیتش میگنجد.
چهارتا فیلمِ متفاوت و یک ذهنِ بدبینِ بیزار از جنگ، حتا اینکه مدتی رانندهی تاکسی بوده، آنقدرها عجیب و غریب نیست که کسی را قانع کند الیور استون آدمِ جالبیست. من هم نیامدهم دستتان را بگیرم و دانهدانهی چیزهایی که از زندگیِ این پیرمرد دستگیرم شده نشانتان بدهم که باور کنید. ارادتِ من به استون بیشتر به لذتِ پیادهروی در شُرشُرِ باران میماند. توجیهِ عاقلپسندی که ندارد هیچ، خیلی وقتها تاوانِ سختی هم دارد. مثلِ نیمهشبی که فرمانده را تماشا کردم.
وقتی توی صندلیِ سینما فرو میروی و جوری که حالیِ بغلدستیات بشود یک ژستِ دو ساعته بهخودت میگیری، هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده. هنوز آن هزارویک بیم و امیدی که همهشان پسوندِ «کیمیایی» دارند، پشتِ نگاهت جا خوش کرده و رهایت نمیکند.
حُکم، فیلمِ کیمیاییست. این را توی تیتراژِ گنگستریاش هم نوشته. اما حسِ خوشایندِ آن ژستِ دو ساعته، تا همانجایی کش میآید که فروزنده تیر را میزند به فلانِ مهندس. تمام شد. باقیاش تحملِ حرفهای در گلو ماندهی آدمهاست. حرفِ آدمهای خودِ فیلم که پایش امضای کیمیایی دارد و دردِ دلهای آدمی که باورش شده حضورِ سینما، آن هم از نوع نوآر، خودش یعنی یک اتفاقِ خوب. سانست بلوار تماشا میکند عینِ خیالش هم نیست که شانزده سال از دندانِ مار میگذرد و او همچنان تجارت و مرسدس و اعتراض و سربازهای جمعه میسازد.
قدیم که قندِ کلَه همهجا نبود، شِکرپنیر میخوردند. تودهی کوچکی از شِکر و آب و گلاب و هِل و اینجور چیزها که شیرینیاش فقط آنقدری دوام داشت که چایشان را تلخ نخورند. مزهی تحفهای هم نداشت. حکمِ کیمیایی، حکمِ شکرپنیر داشت برای ما. زیادش هم اسهال میآورد.
بعدنوشت: فیلمهای کیمیایی قرابتِ غریبی با سوختن دارند. جریانِ «سینما رگس آبادان» که یادتان هست؟ گوزنها را نشان میداد وقتی همهجا بوی پارچهی سوخته و گوشتِ کباب شده گرفته بود. حال و هوای حکم هم به اینروزهای نارنجیمان نزدیک است. مردن آسان شده قربانت. آسان و مدرن.