سوزنیِ دورهی محمدشاه را میخواستیم قاب بگیریم که نپوسد، گفتیم عجالتاً این بهار هم عصای دستمان باشد برای سفرهی هفتسین، بعدِ بهار اگر عمرمان به دنیا بود، میدهیم قابِ فرنگی بگیرند و شیشه بندازند و میخ کنند به دیوار که شاهدِ اصالتِ خانواده باشد پیشِ مهمانِ غریبه. محضِ خاطرجمعی.
آینهی نقرهکوب و تُنگِ بلور را گذاشتهایم؛ بهانضمامِ قرآنِ درباری و حافظِ اجدادی و سکّهی عباسی و سمنویِ یخی؛ خوشهی گندم و شاخهی سنبل و ماهیِ گلی؛ سیبِ درشتِ سواکرده و سنجدِ بوداده؛ کلّهی سیر و سرکهی پیر و سماق نابِ تبریز و یک پیاله سبوس؛ نارنج و کاسهی آب؛ خُرفهی سبزِ تابدار. منّت تمامکردیم به سفرهداریِ بهار. بلکه قدم سرِ چشم بگذارد و بیاید و سر شود این زمستانِ بد اخمِ بیپیر.
نوروزتان مدام! الهی که روزگارِ نو، روزگارِ صحّتِ تن باشد و سلامتِ جان؛ سفرهها پربرکت؛ مملکت امن و امان؛ خانه و زندگی و صحن و سراتان آباد؛ هرچه مظلومِ اسیر است آزاد؛ چشمِ بد از همه دور؛ رحمتِ اهلِ قبور؛ شبتان نورانی؛ خوشیِ خندهی نوروزیِتان طولانی؛ پدر و مادر و همشیره و اولاد و برادر سالم؛ عزّتِ مُلکِ سلیمانیِ ایران دائم؛ دلتان دور از غم!