بهاریه ۱۳۸۶
سوزنیِ دورهٔ محمدشاه را میخواستیم قاب بگیریم که نپوسد، گفتیم عجالتاً این بهار هم عصای دستمان باشد برای سفرهٔ هفتسین، بعدِ بهار اگر عمرمان به دنیا بود، میدهیم قابِ فرنگی بگیرند و شیشه بندازند و میخ کنند به دیوار که شاهدِ اصالتِ خانواده باشد پیشِ مهمان غریبه. محضِ خاطرجمعی.
آینهٔ نقرهکوب و تُنگِ بلور را گذاشتهایم، بهانضمامِ قرآنِ درباری و حافظِ اجدادی و سکّهٔ عباسی و سمنوی یخی؛ خوشهٔ گندم و شاخهٔ سنبل و ماهیِ گلی؛ سیبِ درشتِ سواکرده و سنجدِ بوداده؛ کلّهٔ سیر و سرکهٔ پیر و سماقِ نابِ تبریز و یک پیاله سبوس؛ نارنج و کاسهٔ آب؛ خُرفهٔ سبزِ تابدار. منّت، تمام کردیم به سفرهداریِ بهار. بلکه قدم سرِ چشم بگذارد و بیاید و سر شود این زمستانِ بداخمِ بیپیر.
نوروزتان مدام. الهی که روزگارِ نو، روزگارِ صحّتِ تن باشد و سلامتِ جان؛ سفرهها پربرکت؛ مملکت امن و امان؛ خانه و زندگی و صحنوسراتان آباد؛ هرچه مظلوم اسیر است آزاد؛ چشمِ بد از همه دور؛ رحمتِ اهلِ قبور؛ شبتان نورانی؛ خوشیِ خندهٔ نوروزیتان طولانی؛ پدر و مادر و همشیره و اولاد و برادر سالم؛ عزّتِ مُلک سلیمانیِ ایران دائم. دلتان دور از غم.