بهاریه ۱۳۸۴
خدا فرهاد را بیامرزد. وقتی پشتِ آن پیانوی قدیمی مینشست و سوت میزد و مسرورانه از سرکردن زمستان میگفت، به احوالِ دلش حسودی میکردم. جوری تنِ خستهاش را بهصدای بریدهبریدهٔ پیانو تاب میداد و میخندید که حرفهایش باورم میشد. تهِ آن چشمهای ریزِ پیر، چیزی پیدا نبود، جز انتظارِ بهار.
حالا ما ماندهایم و همان نشانههای آشنا که فرهاد میگفت. رختولباس و کفشِ نو؛ اسکناسهای تا نزدهٔ لای کتاب و شوقِ دو هفته ندیدنِ معلمِ مدرسه؛ حسِ قشنگ جورکردن هفت تا سین، روی ترمهٔ رنگورورفتهٔ یادگارِ جدِ مادری؛ ناخونکزدن به سمنوی نذریِ فاطمیه که به ترشی میزد و بادام هم نداشت؛ دلشورهٔ چربشدنِ پیرهنِ یقه ب.ب از سرانگشتهای بوی ماهی گرفته سرِ اولین ناهارِ بهار؛ بویِ ماهیِ لای پلو؛ رنگِ ماهیِ تُنگِ بلور؛ برقِ کفشهای ورنیِ پسرِ همسایه و خندههای موذیانه و یادِ بابا؛ سروکلّهزدنهای ناتمام، برای تمامکردنِ مشقِ عیدِ بیعیدی؛ ترسِ تزیینِ دفتر، بی مدادِ رنگی.
حالا فقط چنگزدن به همینهاست که ساقدوشی این نوعروس را سادهتر میکند. تا توپ را درکنند و از جبر زمان، یکی به یکانِ ۱۳۸۳ اضاف کنیم، چیزی نمانده.
نوبهارتان خوش
روزگارتان همیشه بهار