گوشهی اتاقِ بچگیِ ما، پشتِ تورفتگیِ دیوار، یک کپهی رختخواب بود، صاف و چارگوش و بلند. بلندتر از قدِ بچگی. تدارکِ مهمانی که نیامد.
اسفندِ آن سالی که عینول، پرسانِ عیالش درِ خانهها را زد و شب رد شده بود که رسید به خانهی ما و ماند، چادر از سرِ پیچه افتاد و نویی از روبالشیهای سبز و آبیِ سوغاتِ مکه و گلدوزیِ بنفشههاش ریخت وسطِ اتاق و همهی امیدِ ما شد کشک. بهخاطرِ عیالِ عینول.
آن خمیدهی قد بلندِ خوابآلود که باید از زیر پیچهی رختخواب درمیآمد و هم نوارِ الههی آقام را میچسباند و میگذاشت زیر متکّاش، هم دوچرخهی انباری را قوارهی من میکرد، هم ریاضیهای تا تهِ کتاب را مینوشت، هم مادرِ اسلامبولچی را کتک میزد، غیرِ بالش، سهتا تشکِ تاشده بود و سهتا پتو با ملافهی سفید و پلنگِ زشت.
عینول ماند تا سبزهی دمِ عید. بعد رفت و اتاقِ خالی ماند. سهشنبهی آخرِ سال بود. بی ترقه و بوته و بچگی. دو روز کشید تا به طناب، آب از تنِ پلنگ رفت و مادرم قابِ ملافه گرفت. سوارِ هم کرد گوشهی اتاق، چادر کشید، شد صاف و چارگوش و بلند. بلاهتِ خودخواسته بیآبرویی نیست، تا بدانی کسی نمیداند. بوقِ باهار که خورد و عقربه پرید، باز توی اتاقِ بچگی سر گرفتیم به کنارهی آن تودهی مرتب… که عیدت مبارک. زودتر بیا.