دوتا استکان که خورد، دست کشید به سبیلِ حنایی شدهش، گفت اینجا نیستی. تلخیت هم از این زهرماری نیست. تنش را از تای کمر ول کرده بود به سفتیِ دیوار. دست کشید به پُرزِ پتو پیِ کبریت واسه سیگاری که از لبش نمیافتاد. پای سینیِ عرق و ماست و مابقی، چشمهای پیرش گلی بود. گفتم آشفتهی امروز صبحم آقاجان.
گفت کارِ حالا نیست. بهقولِ یارو گفتنی، اقلاً از مصدق به اینور همین بوده. قبلترش هم که ملّت کتابقصه چه میفهمیدند! تهِ مرافعه چیزی درنمیاد. بریز.
گفتم زور داشت. دو سال کالباس خوردم تا شد این. دادم دستِ آدمِ خارجدیده، انگلیسیبلد، حالا به حسابِ خودم. ورق زده، نوشتهم «مادرم گفت لابد خرج تولگی تا حالات هم میراثِ بابای هیچیندارت بوده که کفنش هم سوغاتِ کربلا بود، چروکِ تنِ من هم ننهزاد». بعد همین آقا، همین که کتاب دستش بوده، کارش بوده، درآمده که مادرِ خودِ حضرتعالی؟
حواست هست آقاجان؟ یعنی خدایی ننهت فلان بود؟ منتها شیک گفت، باکلاس. واسه چی؟ واسه دو خط نوشته. واسه ریخت و روزمان که قصه برنمیداشت. هرچی. واسه اینکه ما چایی کمرنگ خوردیم جای ناشتایی و ناهار، میخورده به شکلمان.
آقام گفت دفعه سیّم بود از سر میگفتی. شمردم. فردا زنگ بزن به دقتپورِ اولِ جادهقدیم، بگو فلانی گفته کتاب میفرستم مغازه، هزارتا مقبول چاپ کن. جلدش مقوا، کاغذش درخور. حرفِ قیمت نزن. این آخرش هم که گفتی ننهم چروکش واسه خاطر ما بود و فلان، خط میزنی. باز به غیرتِ همین یارو. تهِ این استکانها آب بریز، تا صبح بوی سگمُرده نگیره.
فردا نه، پسفرداش حروفچینِ دقتپور وسطِ بازار به آقام گفته بود اینجور که شازدهت نوشته، آدم حیا میگیردش. خدابیامرز عیالت چی کمگذاشت؟ خوبیّت نداشت این حرفها. حالا ما میشناختیم، هیچی. چهارتا غریبه، چهارتا بچهمحل، چشمشان به اسمِ رو مقواست. رسوایی، کاغذی که شد حالاحالاها هست.
برگشتنی آقام درِ حیاط جُفتنشده گفت تف به روت.